روزی که لبخند شهید خزاری جاودانه شد
خمپاره ای به زمین خورد. همه خوابیدند روی زمین و بعد از لحظاتی از جا بلند شدند و تنها حاجی بود که دیگر از جا بلند نشد. لبخندش به لبش بود.
خمپاره ای به زمین خورد. همه خوابیدند روی زمین و بعد از لحظاتی از جا بلند شدند و تنها حاجی بود که دیگر از جا بلند نشد. لبخندش به لبش بود.
وصیت کرده بود که اگر بچه ام دختر بود اسمش را زهرا و اگر پسر بود مهدی بگذارید.
آنقدر در میدان جنگ از خود دلیری نشان می داد که دوست و دشمن برایش لقب های متفاوتی انتخاب می کردند، دوستان به او گردان یک نفره و دشمنان او را صیاد می خواندند.
28 سال از عروج فرماندهای می گذرد که در سوز و گداز عشق هم از لطافت لبخندش غافل نبود.